نفس باباش فاطمهنفس باباش فاطمه، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

شهر بازي

ديروز عصر با بابا جون تصميم گرفتيم بريم بيرون فكر كرديم كجا بريم كه انرژي فاطمه خانم هم تخيليه بشه كه خودت يك دفعه گفتي شهر بازي و بعد بلند شديم رفتيم شهر بازي شما از خوشحالي داشتي بال در مي آوردي وقتي رسيديم شما دويدي سمت بازيها و انقدر بازي كردي كه من ديگه داشتم سر گيجه مي گرفتم ولي يك دفعه يادم افتاد كه ازت عكس بگيرم ولي طبق معمول اصلا  نمي ايستادي و فقط مي دويدي و ما هم خوشحال از اينكه يك بچه با نشاط و پر انرزي داريم، ببين             وقتي گرسنه شديم گفتيم بريم يك چيزي بخوريم و با يك محصول جديد به اسم (دلي مانجو ) برخورديم كه خيلي خوشمزه بود مثل شيريني هاي لقمه اي بود و شما هم كه به ...
19 شهريور 1390

بوي ماه مهر ماه مهربان

  باز آمد بوي ماه مدرسه  بوي بازيهاي راه مدرسه دختر گلم ديگه زمان رفتنت به مدرسه نزديك شد تا دوهفته ديگه شما هم مي شي شاگرد مدرسه اي ، چند روز پيش كه رفتيم مدرسه تا انيفورم مدرسه رو سايز بگيريم وقتي مانتو و شلوارت رو تنت كردي باورم نمي شد كه دختر من هم ديگه بايد بياد مدرسه ياد روز اول به دنيا امدنت افتادم كه چقدر كوچولو و ناتوان بودي ولي حالا براي خودت خانمي شدي و مي خواهي بري پيش دبستاني ، تو اون فكرها بودم كه يادم افتاد يواشكي ازت يك عكس بندازم تا بابا هم ببينه حالا ببين كه چقدر ماه شدي                                   ...
18 شهريور 1390

جايزه فرشته هاي قرآني

فرشته مامان : امروز صبح وقتي داشتي بازي ميكردي در خونه رو زدند اولش تعجب كرديم وقتي در رو باز كرديم ديدم آقاي پستچي امده و براي تو دختر گلم هديه آورده ، بله هديه فرشته هاي قرآني ني ني وبلاگ رو به شما داد و شما از خوشحالي نمي دونستي چكار كني وقتي بسته رو باز كرديم ديدم يك سي دي خيلي قشنگ آموزش قرآني ، سريع رايانه رو روشن كردي و سي دي رو داخل دستگاه گذاشتي و از خوشحاليت يك ساعت تمام نشستي و بازي و برنامه هاش رو نگاه كردي بازم بهت تبريك مي گم كه تونستي اين هديه با ارزش رو بگيري . اينم عكس سي دي هد هد  :         جا دارد در اين جا هم از زحمات مسئولين ني ني وبلاگ تشكر كنيم كه با گذاشتن همچين...
15 شهريور 1390

برنده مسابقه قرآني

  عزيز دلم فاطمه جون   برنده شدنت تو مسابقه قرآني رو بهت تبريك مي گم گلم :     خوشحاليم و بهت افتخار مي كنيم گلم كه تونستي توي اين مسابقه برنده بشي انشاالله تو مسابقات بزرگتر زندگيت برنده بشي و من هر روز شاهد موفقيت هاي بيشتر تو باشم             و ممنونم از خاله سمانه كه اولين نفر بود كه اين خبر خوب رو به من دادو همه دوستايي كه برامون پيام گذاشتن همتون رو دوست داريم  ...
12 شهريور 1390

بازباران باريد

دختر گلم ديشب وقتي مي خواستيم بخوابيم در رحمت خدا باز شده بود و حسابي بارون ميومد ما هم پنجره اتاق رو باز كرديم تا از تازگي هوا استفاده كنيم ولي انقدر سرد شد كه داشتيم مي لرزيديم ، مي دوني چرا اين مطلب رو برات نوشتم چون امروز هفتم شهريوره يعني اواخر تابستان ولي هوا انقدر سرد و باروني شده و هوا گرفته كه انگار وسط پائيزه و تو كه خيلي خوشحال شدي به من مي گي مامان مي خواد برف بياد ....حالا ما بايد خدا رو بخاطر اين نعمت بزرگش شكر كنيم .خدايـــــــــا شكرت  بازباران باريد مرحبا بر دل ابری هوا هر کجا هستی باش آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی...باز باران بارید. ...
10 شهريور 1390

راهپيمايي روز قدس

تربچه نقلي من جمعه صبح كه از خواب بيدار شديم وقتي تلويزيون داشت نشون مي داد كه مردم رفتن راهپيمايي هي مي گفتي پس ما كي مي ريم ولي وقتي خاله شادونه رو نشون داد كه مي گفت بچه ها بيايد پارك دانشجو اون موقع بود كه مرغ شما هم يك پا پيدا كرد و رفتي سراغ آقا جون چون مي دوني كه آقا جون خييييييييلي مهربونه و به حرفت گوش مي ده گفتي آقا جون بلند شو بريم راهپيمايي پيش خاله شادونه ، خلاصه ساعت يازده بلند شديم و راه افتاديم اول با ماشين رفتيم و نزديك مترو پارك كرديم و بعد با مترو رفتيم كه چقدر هم خوب بود و بدون ترافيك راهت رسيديم توي خود پارك ، خلاصه تا ما رسيديم هرچي گشتيم دنبال خاله شادونه نبود كه نبود بعد اقاي پليس گفت تازه برنامشون تموم شده و رفتن ...
7 شهريور 1390

مسافرت بابا جون

سلام گل مامان  مي خوام برات بگم از مسافرت بابا و بهانه گيري هاي شما :              بابا جون براي روز چهارشنبه بليط داشت براي مشهد و زيارت امام رضا چون خيلي وقت بود دنبال بليط بود و پيدا نمي كرد تا بالاخره براي چهارشنبه شب بليط پيدا كرد و ما عصر وسايلمون رو جمع كرديم رفتيم خونه آقا جون شما اصلا خبر نداشتي ولي وقتي بابا جون داشت باهات خداحافظي مي كرد و مي رفت انقدر گريه كردي كه بابا دلش نمي امد بره ولي چاره اي نبود وقتي بابا رفت انقدر گريه كردي كه چشمات قرمز شده بود شب هم موقع خواب عكس بابا رو بغل كرده بودي و با گريه خوابيدي صبح وقتي بيدار شدي مي گفتي سرم درد ميكنه خلاصه تو اين چند روز هم...
6 شهريور 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به می باشد